محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

قصه های عموقصه گو:مقدمه وقصه اول

بنام خدایی که شکرگزاریش تسلی دلهاست


مقدمه:یکی بودیکی نبودزیرگنبدکبودوآسمون پردود،یه عموقصه گونشسته بودوهمه جارفته بود،ازهمه چیزباخبربود،دنیاروچرخیده بود،خیلی چیزارودیده بود،یه رنگی کم دیده بود،تادلت بخواددروغ شنیده بود،اماهنوزمونده بود،عشقش قصه گویی بود،قرارشده این شباقصه بگه نه برای خواب وبچه ها،برای کودکای درونمون،چیزایی که بهمون یادبده گول نخوریم،فرداهاروبسازیم،امروزمون که تلف شده فرداروداشته باشیم.

قصه اول:یکی بودیکی نبودغیرخدای مهربون هیچکس نبود،عموقصه گوتودنیای خودش ازدروغای آدماتنهانشسته بود،باکسی حرف نمیزد،اشگ می ریخت وبخداپناه میبرد،چی شده آدمات دروغ میگن،چراپول شده جونوعمرشون،خیانت شده رسمشون،مگه دکترجراح شدن خنجرمیزنن به دل امون،قسماشون الکی شده،دوستیاشون آبکی شده،کلک بازی جای الک دولک بازی شده،کلاه گذاشتن سرهم ازچشم گذاشتن بچه گی بیشترشده،سئوالات بی جواب میمونن طفره رفتن مدشده،گداهاجای محتاجاروگرفتن،قرض گرفتن مث کادوشده که بگیرن پس نمیدن،ولی عموقصه گو میگه درها همه بسته نیست،دری هم بازمیشه ولی کی وچجوری فقط خدامیدونه،قصه ماآدمایه جوری داره داستان شبیه رمان میشه،عموقصه گومیگه دیگه نمیشه رفت بیابون چون بیابوناهم ساخته شدن،به غارم نمیشه پناه بردچون کوهاهم امنیت نیست ،هرلجظه جاده سازی وکشف معدن بادینامیت،کجابرم خلوتمم شلوغه،ازبس فکروخیال دارم،کجابایدرفت؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد