محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

دلنوشته بهاری اردیبهشت:پیرم کجایی

بنام خدایی که شکرگزاریش تسلی دلهاست

گامهایش رابلندترازهمیشه برمیداشت تابه کلبه ای درجنگل برسدودورازچشم وگوش آدمیان به عبادت پرداخته وبرای سلامتی پسرش دربیمارستان دعاکند،اویک هندی بادین ومسلک بودایی مهاجردرکشورترکیه بود،خدای اوهمه چیزمیباشدوبه تغییروتحول معتقدهستندومطلق بودن وتکمیل بودن راقبول ندارن،ووجودخدارابرای خلق جهان هستی پذیرانیستند،درکلبه دردل شب باروشن کردن چندین شمع وگماردن مجسمه ای مقابل آینه باادب ونزاکت خاص خودازبیماری پسرش صحبت میکند،این بیماری ناعلاج است وپسرک شش ساله اش به کمارفته ودکترهانامیدشده وفرداصبح دستگاه های پزشگیراازپسرک جداوجوازدفن صادرخواهندکرد،مردبودایی بااشگهای چشم وصدای لرزان ازمجسمه دست ساز آدمی طلب شفاوحیات فرزنددارد،اومیداندبعدازسالهابی فرزندی شش سال است پسرش بدنیاآمده وغم واندوه ازدست دادن تنهاسرمایه زندگی خودوهمسرش رنج بسیاری برآن واردنموده،وغرق درتفکرات والتماس برای حوائج شفای فرزنداوراازخودبیخودگردانده تاحدی که ازورودپیرمردسفیدپوش متحیرومطلع نمیگردد،پیرمردبانوک عصای دردست به شانه آن ضربه های کوچک وارد میکند،مردبودایی بخودآمده وبه پیرمردبازبان خودسلام میکند،پیرمردکه اهل تکلم نیست باسرپاسخ میدهد،به اوتفهیم میکندکه حرفی کوتاه بااودارد،مردبودایی بسمت اوچرخیده وپشت به آینه ومجسمه ای که اوراخدای خودمی پندارد،باتمام هواس به پیرمردتوجه میکند،پیرمردبانوک عصای خودروی زمین خاکی دایره ای ترسیم میکند،مردهندی تمامی شمع هاراجهت روشنایی شکل روی زمین کلبه به نحوی قرارمیدهدکه دایره قابل رویت میگردد،پیرمردداخل دایره یک مربع وداخل مربع یک مثلث سه ضلعی وداخل مثلث یک دایره میکشد،مربودایی ازتعجب متحیرانه اشکال خلق شده بانوک عصای پیرمرد روی خاک زمین کلبه رامشاهده میکند،پیرمردبرروی خاک به زبان هندی مینویسداین اثرخالقش کیست؟مردهندی بانگاه به پیرمردمیفهماندخالق این اشکال عصای توست که دردستان توست،پیرمردمینویسدچرازمین واین خاک این ترسیمات مراازبین نمیبرندتاتونبینی؟حال باهمان عصااشکال روی زمین رابهم میریزد،پیرمردمینویسدخلق کردم اشکال رووبعدهم ازبین بردم عصا وخاک زمین دراختیارمن بودند وهیچ کاری جزاراده من نکردند،پس تغییروتحول دریدانسانیست که خدایش خالق است،این خدای توکه پشت توست میتواندبتوبگویدشکل خلق کن وخودش توان خلق دارد؟مردهندی میفهماند که این خدای من اراده وتوان ندارد،پیرمردروی خاک مینویسدالان هم بروپیش فرزندت که خدایی که هست وتواورانمی شناسی ونمی پرستی دردل این جنگل ودرون این کلبه گریه والتماسهای توراشنیده واورابهبودبخشیده،مردهندی ازاومیپرسدبرای نجات فرزندم چه میخواهدتابه اوبدهم،پیرمردروی خاک مینویسدخدای من نه ازتوونه ازهیچکس چیزی نمیخواهد،اومیخواهدقبول داشته باشی که خدا اوست واوخدای همه است،وآنی پیرمردمیرود،مردهندی باگامهای بلندوبلندتربسمت بیمارستان راهی میگرددوبه اطاق پسرش دربیمارستان میرسد،اماباتعجب می بیندپسرش خوب شده وروی تختخوابش نسته وخبری ازسرم ولوازم پزشگی نبست،به ناگاه سربه بالا وبااشگ ازخدای لاشریک تشکرمیکند،اودرچندروزآینده خداشناس شده ومسلمانی واقعی میگردد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد