محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

قصه چهارم عموقصه گو:تنهای تنها

بنام خدایی که شکرگزاریش تسلی دلهاست


یکی بودیکی نبودغیرازخدای مهربون هیچکس نبود،تویک خونه قدیمی وسط حیاط حوض بزرگی بود،که بارنگ آبی استخری تزئین شده وداخل آن پرازآب وتعدادی ماهی قرمزکوچولوجلوه زیبایی به حیاط داده بود،وسط این حوض فواره ای که آب رابه بالا پرتاپ میکردوبه حوض چتری برمیگشت وتصویرزیباوآرامش خاصی به ذهن اهالی خونه انتقال میداد،حتماازخودتون میپرسیدقصه ماامروزراجع به حوض وماهی وفواره است؟ اتفاقانه ،قصه امروزدرداهل خانه است،که لازم بودباخوبی شروع کنم تابه انتهای قصه برسیم،جونم میگفت براتون اهل این خونه قبل ترهادرکنارهم روزگارخوشی رامیگذراندن وعصرهادرکنارحوض بامیوه وتنقلات خانگی که مادربزرگ مهیامیکردخوش وخرم زندگی میکردن،روزهاگذشت وهمه ازخانه رفتند،مادربزرگ ونوه دخترش دراین خونه سالهاتنهاباخاطرات گذشته زندگی پرمشقتی راسرمیکردن،مادربزرگ خیاطی میکندتامایحتاج روزانه خودونوه اش راتامین کند،محتاج نیستنداماازکمبودمحبت رنج میبردن،روزی ازاین روزهاکه نوه مائربزرگ لب حوض باآب وماهیهابازی میکردوبآرزوهای درونش تصورات ذهنی میساخت،باخودمیگفت:چه میشداگرکسی درخونه رومیزدووقتی درروبازمیکردم آشنایی بودکه برای نجات من ومادربزرگم اومده،مارابجایی میبره که همه هستیم وخاطراتی که مادربزرگم ازگذشته نه چندان دورتعریف میکندتکرارمیشد،دراین افکاربودکه درحیاط کوبیده شد،بسرعت بسمت درحیاط رفت ودرراگشود،زن همسایه سلام کردوگفت :دخترم مادربزرگت هست؟برای پررولباسم که داره میدوزه اومدم،وقتی به اطاق مادربزرگ رسیدن باجسم بی جان مادربزرگ مواجه شدن که گویاسالهاست خوابیده،دختروزن همسایه شیون کنان برسروصورت خودمی کوفتند،دختردیگرتنهای تنهاشده بود........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد