محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

محمدمهدی مخبری

دلنوشته وخاطرات وقصه های اجتماعی

قصه دوم عموقصه گو:کوچک های بزرگ نشده

بنام خدایی که شکرگزاریش تسلی دلهاست


یکی بودیکی نبود،غیرخداهیچکس نبود،تویه شهربزرگ که همه چیزش بزرگ بود،آدمایی پیدامیشدکه کوچیک مونده بودن،ولی بهشون کوتوله نمی گفتن،چون اوناخودشونوبزرگ میدونستن حتی ازدیگران،درهمه کارهای شهرخودراواردترازهمه میدونستن،اوناباحمل ونقل عمومی مث اتوبوس ومترو وحتی تاکسی مخالف بودن،ومیگفتن آدم بایدباماشین خودش درشهررفت واومدکنه،اونایی که ماشین ندارن ازوسائل حمل ونقل عمومی استفاده کنن،چه معنی داره برای خریدمایحتاج روزانه به مغازه وسوپرمارکت رفتن؟!! بایه تلفن به اونهایاسایت های خریدکالاومیوه درچنددقیقه درب منزله،این کوچولوهای بزرگ نشده که خیلی خودرابزرگ میدونستن همیشه همه کارهاشونوباتلفن انجام میدادن واگرمیشدسرکاراشونم نمی رفتن،معتقدبودن درعصرجدیدکارهاازراه دورهدایت میشودوحضوردرمحل کارضروری نیست،برای کوچیکترین تابزرگترین بیماری دکتروکادرپزشگی رابه خونه های خود فرامیخواندن،سیستم روزمره شون باهمه آدمای شهرفرق میکرد،حتی زمان خواب وبیدارشدنشون،بچه هاشونوبه طرز خاصی بزرگ وتربیت میکردن،یکی ازاون روزا که خداکنه سرهیچکس نیادتوشهرزلزله سنگینی اومدهمه چیز روبهم ریخت،همه مردم به کمک همدیگه آوارهاومصدوم شده هاروجمع آوری وبحال هم میرسیدن،اماازاوضاع اون آدمای کوچیک خودخواه خبری نبود،شایدازشهرکوچ کرده بودن وشایدهای دیگه،خلاصه هیچی قابل پیش بینی نیست،ماآدماازکاراوتصمیمات خداخبرنداشته ونداریم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد